menusearch
mr-qasemi.ir

مساله رابطه علم و دین1

جستجو
یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳ | ۹:۱:۵۱
۱۳۹۸/۶/۲۵ دوشنبه
(6)
(1)
مساله رابطه علم و دین1
مساله رابطه علم و دین1
دکتر علیزاده
با نام و یاد خدا سخن را آغاز می‏کنیم. یکی از موضوعات جدی و مهمی که بناداریم در این فرصت، مورد پرسش و پاسخ قرار بدهیم، مسأله رابطه علم و دین است. بحث را با این سؤال شروع می‏کنیم که مفهوم علم و دین نزد حضرتعالی چیست؟
دکتر علیزاده: بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم، به نظر می‏رسد اگر عنوان بحث را مورد تحلیل قرار دهیم و مفاهیم مأخوذ در آن را ایضاح نماییم، خود به خود به این سؤال پاسخ داده خواهد شد. پس باید ابتدا ببینیم مراد از علم چیست و مراد از دین کدام است. و سخن از رابطه میان این دو وقتی مطرح است که شباهت و اشتراکات بین آن دو دانسته شود. تا بعد این سؤال پیش بیاید که این اشتراکات ناشی از چه چیزی است و یا چه رابطه‏ای بین آنها وجود دارد.
مراد ما از علم، رشته‏های علمی است که از طرق عادی کسب معرفت به دست می‏آیند، برای توضیح همین نکته باید گفت که علم مشترک لفظی است و معانی متعددی دارد، گاهی مراد از علم مطلق دانستن است، گاهی مراد از علم مهارت است و گاهی مراد از علم یقین است. در بحثهای فقهی، مراد از علم یقین است. یکی از معانی علم رشته علمی است و مراد از رشته علمی، مجموعه اطلاعات درباره یک موضوع معین است که محور وحدت بخشی آنها را گرد هم آورده، به تعبیر فنّی‏تر مجموعه‏ای از گزاره‏ها و مفاهیم که محور وحدت بخشی مثل موضوع، غایت یا روش آنها را گرد هم آورده است رشته‏های علمی متعددی داریم و معمولاً متفکران و معرفت شناسان برای طبقه بندی رشته‏های علمی مختلف ملاکهایی را به دست می‏دهند. در گذشته دانشها را بر اساس موضوع تقسیم می‏کردند. امروزه دانشها را ابتدا بر اساس روش و دانشهای هم روش را براساس موضوع و احیانا غایت تقسیم می‏کنند، یعنی با استفاده از یک روش مختلط، علوم را طبقه بندی می‏کنند.
اجمالاً چهار روش عادی برای کسب معرفت وجود دارد، مراد از روش عادی، روشی است که در اختیار همگان است و همه افراد بشر می‏توانند با استفاده از آن به کسب علم و دانش بپردازند.
روش اول، روش عقلی ـ استدلالی است که رشته‏های فلسفه، منطق و ریاضیات در این طبقه‏اند و انسانها از طریق عقلی و استدلال به این دانشهمی‏رسند و درباب آنها داوری می‏کنند.
روش دوم، روش حسی ـ تجربی است. علوم تجربی اعم از طبیعی (مثل فیزیک، شیمی، زمین‏شناسی و...) و انسانی (مثل جامعه‏شناسی روان‏شناسی، اقتصاد و...) برپایه این روش به وجود آمده‏اند.
روش سوم، روش نقلی ـ تاریخی است. این روش هم از روشهای همگانی کسب معرفت است، علم تاریخ، لغت، جغرافیای سیاسی در این طبقه قرار دارند.
روش چهارم، روش شهودی1 است. دانشهایی مثل عرفان یا شاخه‏ای از روان‏شناسی2 که از طریق روش کشفی ـ شهودی به دست می‏آید، در گستره این روش به شمار می‏آیند.
پس مراد ما از علم، در مسأله علم و دین، دانشها و رشته‏های معرفتی است که به واسطه این روشهای چهارگانه به دست می‏آید. مراد از دین، فرآورده‏های وحی است، آنچه که از طریق انبیا در اختیار بشر نهاده می‏شود. ما وقتی که محتوای وحی را بررسی می‏کنیم می‏بینیم تعالیم همه ادیان را می‏توان به دو دسته کلی تقسیم کرد.
بخشی از آموزه‏های ادیان متکفل ارائه تفسیری از جهان هستی و جایگاه آدمی در آن است. این دسته از تعالیم و آموزه‏های دینی را اصطلاحا تعالیم توصیفی و ناظر به واقع دین می‏نامند، تعالیمی که به توصیف هستی می‏پردازد و جهان‏بینی ارائه می‏دهد.
بخش دوم از تعالیم ادیان جنبه توصیه‏ای و دستوری دارند و مشتمل بر بایدها و نبایدها هستند، که چگونه زندگی کردن و نحوه معیشت را به انسانها توصیه می‏کنند. تعالیم اخلاقی و فقهی ادیان در این بخش قرار دارد.
وقتی علم را به معنایی که پیشتر گفتیم بررسی می‏کنیم، می‏بینیم که مجموع گزاره‏های علوم را هم می‏توان به همین دو بخش تقسیم کرد. در علم هم بعضی از گزاره‏ها ناظر به واقع و توصیفی‏اند و نوعی جهان‏بینی و جهان‏نگری ارائه می‏دهند. در علوم عقلی، با جهان نگری فلسفی مواجهیم، فلسفه به طور کلی تفسیری از جهان هستی و جایگاه آدمی در آن ارائه می‏دهد، علم تجربی و عرفان هم همینطور، از همین روست که ما جهان‏بینی‏های مختلفی همچون جهان‏بینی فلسفی، جهان‏بینی دینی، جهان‏بینی علمی و جهان‏بینی عرفانی داریم. این بخش از آموزه‏های علوم، قابل مقایسه با بخش اول از آموزه‏های ادیاناست که در اینجا می‏توان سخن از تعاون این آموزه‏ها یا احیانا برخورد و تعارض آنها به میان آورد. همچنین ممکن است کسی این نظر را مطرح نماید که آنچه دین در جهان هستی ارائه می‏کند هیچ برخوردی، نه از نوع تعاون و تعاضد و نه از نوع تعارض با علم ندارد.
سه دیدگاه در اینجا قابل ارائه است. ممکن است کسی قائل باشد، تفسیری که علوم، اعم از حسی ـ تجربی یا عقلی ـ استدلالی یا کشفی ـ شهودی و تاریخی ارائه می‏دهند، با تفسیری که دین از هستی ارائه می‏دهد، ناسازگارند.
ممکن است کسی بگوید نه تنها سازگارند که مکمّل همند و تصویر ما را از جهان هستی تکمیل می‏کنند، هر کدام ویژگیهایی را از جهان هستی ارائه می‏دهند که مجموعه اینها تصویر کاملتری را در اختیار بشر قرار می‏دهد. مثل بازسازی تصویر یک فرد که مأموران آگاهی دنبال او هستند و کسانی که ماجرا را دیده‏اند، هر کدام ویژگیهایی را در اختیار مأمور قرار می‏دهند و او به تدریج تصویر کاملتری از فرد مورد نظر به دست می‏آورد.
دیدگاه سوم آن است که کسی بگوید علم و دین هیچ برخورد و رابطه‏ای نه از نوع هماهنگی و نه از نوع تعارض بینشان نیست، بلکه به صورت دو خط موازی سیر می‏کنند. مثلاً تفکیک زبانی، مثل آنکه کسی بگوید زبان دین، زبان انشائی یا زبان عامل و انگیزشی است، چنانکه برخی گفته‏اند حتی آن بخش از گزاره‏هایی که ناظر به واقع است و شکل خبری دارد، قابل تحویل به گزاره‏های انشائی است و زبان علم، توصیفی و اخباری است، بدین ترتیب هیچ ارتباطی میان آنها برقرار نخواهد بود. یا مثل اینکه کسی قائل باشد به اینکه علم و دین ناظر به قلمرو واحدی نیستند و درباره امر واحدی سخن نمی‏گویند.
بالاخره علومی که از طرق چهارگانه به دست می‏آیند، حاوی گزاره‏های توصیه‏ای و دستوری هم هستند، یعنی تنها دین نیست که خط و مشی عملی جلو پای انسان می‏گذارد و راهی را برای استکمال آدمی نشان می‏دهد، علوم هم مدعی این قضیه هستند. مثلاً علم اخلاق (مرادم از اخلاق در اینجا اخلاق سکولار است که در مقابل اخلاق دینی است)، چنانکه می‏دانید بخشی از تعالیم ادیان، تعالیم اخلاقی است، اما همه سیستمهای اخلاقی، مأخوذ از ادیان نیستند، خاستگاه سیستم‏های اخلاقی سکولار دانش بشری است، حالا اخلاقهای سکولار مدعی این هستند که راهی را برای استکمال آدمی و به سعادت رسیدن او برای اینکه در این جهان خوشبخت شود و با آرامش زندگی کند، ارائه داده‏اند، همچنانکه برخی از اندیشمندان سیاسی معتقدند که دانش سیاسی چنین راهی را ارائه می‏دهد، علوم سیاسی هم مدعی ارائه راهی برای استکمال آدمی است. یا عرفانهای عملی، به ویژه در خصوص عرفانهای غیر دینی، چون در مورد عرفانها هم، ما عارفان مارژینال داریم، یعنی عارفانی که در حاشیه یک متن مقدس قرار دارند و تعلیمات خود را از آن متن مقدس می‏گیرند. ولی برخی عارفان، عارفان آزاد هستند و مدعی هستند که راهی برای استکمال آدمی نشان داده‏اند، پس می‏بینیم درعلم به آن معنایی که ارائه کردیم، بخشی از گزاره‏ها وجود دارند که دستوری و توصیه‏ای و مدعی ارائه راهی برای استکمال و رسیدن به کمال مطلوب انسان هستند، در دین هم چنین است. پس به طور کلی دیدگاههای اساسی در خصوص علم و دین در سه نظریه خلاصه می‏شوند:
1ـ تعاون و تعاضد علم و دین؛
2ـ تعارض علم و دین؛
3ـ توازی علم و دین.
از میان این سه دیدگاه، دیدگاه تعارض علم ودین، بسیار مورد توجه متألهای است، چه متألّهان اسلامی و چه متألهان ادیان دیگر. این به سبب آن است که یکی از وظایف متألهان برای دفاع از دین دفع شبهات است، شبهاتیکه متوجه عقاید و آموزه‏های دینی است. در روزگار ما عمده شبهات به همین مسأله بر می‏گردد، یعنی برخی به این نتیجه رسیده‏اند که نتایج و دستاوردهای علوم با دستاوردهای دین و فرآورده‏های وحیانی ناسازگار و غیر قابل جمع‏اند. این ناسازگاری در خصوص آموزه‏های ناظر به واقع دین، به این معناست که نمی‏توانیم به صدق هر دو ملتزم باشیم. یعنی هم گزاره‏های دینی و هم گزاره‏های علمی را که خبری از جهان واقع در اختیار ما قرار می‏دهند، صادق بدانیم. زیرا در یک موضوع، خبر متفاوت و غیر قابل جمعی ارائه داده‏اند، حال این غیر قابل جمع بودن ممکن است به خاطر تضاد بین این دو خبر باشد یا به خاطر تناقض بین آنها باشد و یا هر نوع تقابل و تنافی که انسان نتواند به صدق هر دو ملتزم باشد. این تعارض در بخشگزاره‏های دستوری و توصیه‏ای به این معنا خواهد بود که در علوم، برای رسیدن به هدف معینی دستور مشخصی ارائه شده و در دین، دستور متفاوتی و انسان در آن واحد برای نیل به هدف معین نمی‏تواند به هر دو دستور عمل کند. از این ناسازگاری که برای آدمی پیش می‏آید، تعبیر به تعارض می‏شود. بنابراین با تعریفی که از علم و دین ارائه کردیم، هر سه دیگاه یاد شده قابل طرح و بحث است.
لازم است به این نکته اشاره جدی داشته باشیم که وقتی متدینان سخن از تعارض به میان می‏آورند مراد، تعارض بدوی و ظاهری است و نه تعارض واقعی، یعنی یک متدین از آن جهت که متدین است، نمی‏تواند قائل به تعارض بین علم و دین باشد و چنین تعارضی در واقع وجود ندارد، چون علم درباره جهان هستی بحث می‏کند. علم، حاصل تلاش آدمی برای فهم قوانین حاکم بر جهان هستی است؛ جهان هستی و قوانین حاکم برآن، فعل خداوند است و دین در واقع تعالیم و آموزه‏هایی است که قول خداوند است، سخنان الهی است که توسط انبیاء برای بشر فرستاده شده. و مسلما بین قول و فعل خداوند نمی‏تواند ناسازگاری وجود داشته باشد.
پس مواردی که متعارض به نظر می‏رسد، بدوی و ظاهری است. از این جهت است که متألهان راه حلهایی را برای رفع تعارض ظاهری و بدوی مطرح می‏نمایند و یا از طریق تحلیل‏ها و تبیین‏هایی سعی می‏کنند نشان دهند که در واقع تعارضی وجود ندارد و اگر تعارضی به نظر رسیده به خاطر نقص فهم ما است، یا دین راخوب نفهمیده‏ایم و یا علم را.
بالاخره از میان سه وجه تعاضد، تعارض و توازی آنچه طبیعی به نظر می‏رسد، بحث تعاضد و تعاون است. چون فرضیه توازی وقتی قابل طرح است که علم و دین قلمرو مشترکی نداشته باشند و راجع به امر واحدی صحبت نکنند در این صورت می‏توان گفت که اینها سیر موازی دارند و با توضیحی که دادیم، معلوم شد علم و دین قلمرو یکسانی دارند و راجع به امر واحدی صحبت می‏کنند، چه در خصوص گزاره‏های توصیفی ناظر به واقع و چه درخصوص گزاره‏های دستوری ناظر به ارزش.
بنابر آنچه که فرمودید، جایگاه بحث رابطه علم و دین، ناظر به این سهوجه است که آیا بین علم و دین تعاون و تعاضد است یا توازی یا تعارض، و به همین دلیل از اسمیت خاصی در غرب و جهان اسلام برخوردار شده آیا دلایل دیگری غیر از این وجوه قابل فرض، برای طرح جدی این مسأله در غرب و جهان اسلام و جود دارد یا خیر؟ و به عبارت دیگر، مسأله شدن این بحث، آیا از پیش زمینه‏ها و عوامل دیگری برخوردار هست یا خیر؟
دکتر علیزاده: دو سؤال در فرمایش جنابعالی هست، یکی سخن از جایگاه مسأله علم و دین و دیگری سخن از خاستگاه این مسأله. من در ارتباط با هر کدام نکاتی را عرض می‏کنم.
وقتی که در مسأله جایگاه علم و دین صحبت می‏کنیم، در واقع می‏خواهیم بدانیم این مسأله از مسائل کدام علم است، در کجا وچه دانشی درباره علم و دین صحبت می‏شود. در ضمن بحث به این نکته اشاره کردم که مسأله علم و دین بیشتر در دو دانش مورد توجه و محل بحث است، یکی الهیات و دیگری فلسفه دین. از آنجا که این دو دانش با مسائل دینی سروکار دارند، به بحث علم و دین و مناسبات بین آن دو می‏پردازند، اما این مسأله برای یک فرد متدین نیز که طالب علم هم هست ولو اینکه در فلسفه دین و الهیات کار نکند، مطرح است، چون او هم تحت تأثیر کنجکاوی فطری، در طلب علم است و علم را دوست دارد و از آن سو دین را هم می‏خواهد، پس بحث علم و دین از این حیث برای هر فرد متدین مطرح می‏شود.
جایگاه طبیعی این مسأله دانش فلسفه دین و الهیات است و هر کدام از جهتی به این مسأله می‏پردازند. متألهان از باب شبهه‏شناسی به مسأله علم و دین و به ویژه به مسأله تعارض علم و دین می‏پردازند. وظایف متألهان علی العموم عبارت است از تبیین مفاهیم و اثبات عقاید دینی و دفع شبهات؛ به این لحاظ الهیات موضوع و روش واحد ندارد و برای انجام وظایف یاد شده در موضوعات متعدد وارد می‏شود و از روش‏های مختلف بهره می‏گیرد و به سخن دیگر الهیات کثیر الموضوع و کثیر الروش است. محور وحدت بخش مسائل مختلف الهیات غایت واحد و آن دفاع از دین است. جهت‏گیری اساسی متألهان حل مشکلات نظری و رفع مشکلات عملی است. برای نیل به این هدف تلاش آنان درخصوص گزاره‏های توصیفی وتعالیم ناظر به واقع دین، اثبات صدق و معقولیت آنهاست و درمورد گزاره‏های ناظر به عمل یا تعالیم ارزشی، توصیه‏ای و دستوری دین، تلاش می‏کنند تا کار آمدی این آموزه‏ها را نشان دهند. همچنانکه گفتیم علم و دین به عنوان دو فرآورده که یکی از طریق وحی و الهام بدست ما رسیده است و دیگری از راه تجربه و تعقل فرا چنگ آمده است، دو معرفت کاملاً جدا و بی ارتباط نیستند که متعلق به دو قلمرو کاملاً بیگانه باشند. در مناسبات علم و دین مشکل از همینجا آغاز می‏شود که هر دو معرفت با وجود وحدت قلمرو، متفاوت سخن گفته‏اند و معارف متغایری عرضه نموده‏اند، و درخصوص مسائل عملی، هم علوم و هم دین ادعای حل مسأله واحدی را (مثل تنظیم روابط اجتماعی) دارند، در اینجا مسأله گزینش و انتخاب پیش می‏آید، باید مشخص کنیم که کدام را برای حل مسأله برتر و لایقتر می‏دانیم. این نکته درخصوص دین اسلام پیچیده‏تر هم هست چرا که تعالیم اجتماعی اسلام وسیع‏تر از ادیان دیگر است، دین اسلام مدعی است که هم در تعلیم و تربیت، هم در مورد امور روانی، هم در مسائل خانوادگی، امور اقتصادی، سیاسی، حکومتی، قاعده و حکم و سخن دارد، از طرفی علوم بشری هم در همین موضوعات مدعی ارائه راه حل هستند. از این رو وظیفه متألهان اسلامی و به تعبیر دیگر متکلمان، در اینجا سنگین‏تر از وظیفه متألهان ادیان دیگر است.
نگاه فلسفه دین به این مسأله (مناسبات علم ودین) از منظر دیگری است؛ چنانکه می‏دانید فلسفه دین یکی از شعب فلسفه مضاف (در مقابل فلسفه مطلق) است و احکام کلی فلسفه مثل بهره‏گیری از روش عقلی ـ استدلالی و سیر آزاد عقلانی را داراست. فیلسوفان دین از منظر برون نگر مسائل دینی را مورد بحث قرار می‏دهند و مباحثی از قبیل بررسی ادله اثبات وجود خدا، زبان دین، وجه حاجت بشر به دین، مناسبات علم و دین و... را تبیین و تحلیل می‏کنند.
اما اینکه خاستگاه این مسأله کجاست، یعنی به لحاظ تاریخی ابتدا در کجا این مسأله مطرح شد و شکل نخستین آن چه صورتی داشت و چه تطوّراتی پیدا کرد، در پاسخ عرض می‏کنم که این مسأله هم در دنیای اسلام مطرح شد و هم در غرب. در دنیای مسیحیت، طرح آن به صورت جدّی بعد از رنسانس بود. در دوره رنسانس، علوم تجربی به خاطر تحولاتی که پیش آمد، بهصورت شتابزده‏ای رشد پیدا کرد و درمدت کوتاهی رشد بسیار چشمگیری در این علوم حاصل شد و لذا بحث رابطه علم ودین در دنیای مسیحیت عمدتا روی علوم تجربی متمرکز شد. آنجا که بحث از علم ودین پیش می‏آمد معمولاً تعارض یافته‏های عالمان تجربی با آموزه‏های دینی مشکل آفرین می‏نمود. در کتابهایی که متألهان غربی یا فیلسوفان دین غربی راجع به این مسأله نوشته‏اند، تماما مناسبات علوم تجربی با دین مورد بررسی قرار می‏گیرد. برای مثال کتاب «تاریخ نزاع علوم تجربی و الهیات» تألیف آندرو وایت در سال 1895 یکی از مبسوط‏ترین کتابها در این خصوص است، ولی در دنیای اسلام بیشتر رابطه دین با فلسفه مطرح شد و دلیل این هم مشخص است، مسلمانان در دوره نهضت ترجمه با میراث فلسفی یونان آشنا شدند و آن بخش از میراث فلسفی یونان را که با آموزه‏های دینی سازگار می‏یافتند، وارد حوزه اندیشه اسلامی کردند وگروهی به وجود آمدند و صنفی از دانشمندان شکل گرفتند که فیلسوف نامیده می‏شوند. در فلسفه‏ای که از یونان گرفته شده بود، درباره جهان هستی، خدا، انسان، آخرت و معاد بحث شده همچنانکه در متون دینی راجع به این امور صحبت شده، در اینجا ابتدا دو دیدگاه کاملاً متفاوت و متعارض پیدا شد، گروهی از مسلمانان، فلسفه را موافق با آموزه‏های دینی یافتند و سعی کردند که بین آموزه‏های دینی و میراث فلسفه یونان، هماهنگی ایجاد کنند و تفسیرهای فلسفی از دین ارائه کرند. گروهی دیگر از مسلمانان به نظرشان رسید که آنچه درمتون دینی مطرح شده، به هیچ وجه سازگاری با تعالیم فلسفی ندارد و احساس تعارض کردند و به همین جهت می‏بینیم که کسانی با فیلسوفان خیلی سخت و جدی مخالفت ورزیدند و حتی آنها را تکفیر کردند و از آن طرف، فیلسوفان تلاش کردند که از دین ،تفسیرهای فلسفی ارائه دهند. مثلاً از همان ابتدا کندی (متوفی 258 ه .ق.) که اولین فیلسوف مسلمان محسوب می‏شود و بعد از او فارابی (متوفی 339ه .ق.)و بعد از فارابی، ابن سینا (متوفی 428 ه .ق.) تلاش کردند که فلسفه یونان، به ویژه فلسفه ارسطو را با دین اسلام متلائم کنند و در پرتو تعالیم دینی و تعاملی که بین این دو معرفت به وجود می‏آید، دانشهای جدیدی را به وجود آورند.می‏توان گفت چیزی که آنها از آن الهام می‏گرفتند، خود تعالیم دینی بود. در تعالیم دینی توصیه شده به آموختن و اخذ علم از هر کجا و هر کسی، اگر مسلمانان در ایجاد ارتباط و معاشرت با غیر مسلمانان و کفار و ملحدین محدودیتهایی به لحاظ اقتصادی و ابعاد دیگر معیشتی براساس آموزه‏های دینی داشتند، ولی این محدودیتها در مسائل علمی مطرح نبود، پیامبر (ص) به مسلمانان توصیه کرده بود که آنها هرگز از علم آموختن باز نایستند، «اطلبوا العلم من المهد الی اللحد»، علم را ولو در دورترین نقاط باشد، فراگیرند. «اطلبوا العلم ولو بالصین.» و یا «خذوا العلم ولو من الکافر»، «اطلبوا العلم ولو بخوض اللّجج و سفک المهج»،با توجه به این آموزه، مسلمانان با طیب خاطر، می‏توانستند بیشترین زحمات و رنجها را برای آموزش علم برخود هموارکنند. می‏توان گفت تحت تأثیر این آموزه‏ها و تعالیم بود که مسلمانان در مدّت بسیار کمی کتابهای مهم یونانیان را به زبان علمی خود در آن روزگار برگرداندند و می‏بینیم اگر جنگی پیش می‏آمد، مسلمانان اسیران جنگی را با کتاب مبادله می‏کردند. تحت تأثیر این آموزه‏ها بود که مسلمانان بیشترین هزینه‏ها را برای کار ترجمه صرف کردند، خلفای عباسی گفته بودند که اگر کتابهای اصلی یونانی در دارالترجمه‏ها و بیت الحکمه‏ها که تأسیس کرده بودند ترجمه شود، علاوه بر حقوق بسیار خوبی که به مترجمان می‏دادند، گاهی هم وزن آن کتابها، طلا می‏دادند. بدیهی است که اگر این تشویق‏ها پشتوانه دینی نمی‏داشت، نمی‏توانست مطرح شود. هرچند این نکته را نمی‏توان نادیده گرفت که خلفای عباسی انگیزه سیاسی شومی را مدّ نظر داشتند و دنبال این بودند که در مقابل ائمه شیعه (علیهم السلام) که مخالفان سر سخت خلفای عباسی محسوب می‏شدند، دکانی باز کنند، اما این انگیزه ناروا هرگز به انگیخته سرایت نمی‏کند، آنچه حاصل کار آنهابود، یعنی ترجمه میراث علمی و فرهنگی یونان، چیزی بود که هم با آموزه‏های دینی سازگار بود و هم با تعالیم ائمه (علیهم السلام) روی این جهت در دوره‏های بعدی مشاهده می‏کنیم که فلسفه را شیعیان بیشتر از پیروان اهل سنت پی‏گیری کردند و هماهنگ‏تر با حوزه‏ها و مقوله‏های خود یافتند، از آن طرف بیشترین مخالفتها با فلسفه از سوی پیروان اهل سنت ابراز شد و می‏بینیم سر سخت‏ترین مخالف فلسفه، یک عالم سنی است، یعنی غزالی، او دو کتاب در ذم و طعن فلسفه نوشت و در بخشی از آن کتابها، فیلسوفان را تکفیر کرد، کتاب «تهافت الفلاسفه» و کتابی که قبل از آن نوشته بود «فیصل التفرقة بین الاسلام و الزندقة» سخن غزالی این است که حوزه دین با فلسفه متفاوت است و کسانی از مسلمانان که به دنبال هماهنگی بین فلسفه و آموزه‏های دینی هستند و یا از دین، تفسیر فلسفی به دست می‏دهند، کار کفرآمیزی انجام می‏دهند. تحت تأثیر آموزه‏های غزالی بود که برخی از فقهای اهل سنت، فتوا بر علیه فلسفه و تفلسف و تمنطق دادند و فتوای مشهور این شد که من تفلسف و تمنطق تزندق.
به این ترتیب در دنیای اسلام بحث علم و دین، بیشتر بین فلسفه و دین مطرح بود، اینجا علم در واقع همان فلسفه بود، برای اینکه علوم تجربی در آن زمان خیلی مطرح نبود، علوم عقلی و فلسفه وجود داشت، از جمله کسانی که در آن زمان تلاش کردند ضمن پاسخ به غزالی نظریه‏ای را برای رابطه علم و دین ارائه دهند، ابن رشد (متوفی 595 ه .ق.) است، او قایل به تعاون علم و دین است و راه حلی برای رفع تعارضهای بدوی و ظاهری بین آموزه‏های دینی و علمی ارائه کرد. در مقابل دو کتابی که غزالی در ذم و طعن فیلسوفان نوشته بود او هم دو کتاب نوشت؛ در پاسخ به کتاب فیصل التفرقه بین الاسلام و الزنذقه کتاب فصل المقال فیما بین الشریعة والحکمة من الاتصال را نوشت، و نظریه خود را در این کتاب مطرح نموده و برای پاسخ به مدعیات غزالی در کتاب تهافت الفلاسفة، کتاب تهافت التهافت را نوشته، گرچه برخی اشکالات غزالی را بر شخص ابن سینا وارد دانست، اما از فلسفه‏ای که خودش به آن اعتقاد داشت دفاع کرد. در کتاب فصل المقال، نظریه تأویل را برای رفع تعارض علم و دین مطرح کرد، ابن رشد به عنوان تکمله، کتاب دیگری نوشت به نام «الکشف عن مناهج الادلة». راه حل ابن رشد بعدها در غرب توسط گالیله مطرح شد. ابن رشد این نظریه را بر نوعی تیپولوژی که از قرآن اقتباس کرده بود مبتنی کرد؛ استدلال ایشان این است که خداوند در قرآن خطاب به پیامبر (ص) فرموده است:
«ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم با لّتی هی احسن.»(نحل / 125)
به گفته ابن رشد، خداوند در این آیهراهیابی به سوی خود را از سه طریق امکان‏پذیر دانسته است: حکمت، موعظه حسنه وجدال به احسن. این سه طریق به ترتیب منطبق بر برهان، خطابه و جدل هستند. بیان سه راه برای این است که جبلت انسانها سه گونه است: اهل برهان، اهل موعظه و اهل جدل؛ قاعدتا همه اینها باید به راه خداوند هدایت شوند و آن راه را طی کنند، اما دعوت اینها به یک صورت نمی‏تواند باشد، چرا که گروهی از اینها استعداد و توان فهم برخی امور را دارند و گروه دیگر توان فهم امور دیگری را دارند، گروهی از انسانها که اکثریت انسانها را تشکیل می‏دهند (عوام الناس)، راهیابی ایشان به سمت کمال مطلوب و راه الهی از طریق موعظه و خطابه امکان‏پذیر است و گروه دیگری از انسانها از طریق جدل می‏توانند راه درست را پیدا کنند و گروه سوم از انسانها که خواص هستند از طریق برهان راه خود را پیدا می‏کنند، از نظر ابن رشد، اینها فیلسوفان هستند، او معتقد است که اکثر آموزه‏های متون دینی برای گروه اول مفید است و آیات مشخص و معینی وجود دارد که از طریق تدبّر و بهره‏گیری از فلسفه می‏توان مراد حقیقی خداوند را درک کرد و این برای فیلسوفان امکان‏پذیر است، غیر آنها نمی‏توانند این معنای تاویلی را درک بکنند. در آیه‏ای از قرآن که آموزه‏ها و آیات الهی را به دو دسته محکم و متشابه تقسیم می‏کند3 و اضافه می‏کند که مایعلم تأویله الااللّه‏ والراسخون فی العلم، اوّلاً در تفسیر آن آیه دیدگاه شخصی را برمی‏گزیند و معتقد است که راسخون معطوف به لفظ جلاله است، یعنی تأویل آیات را هم خدا می‏داند و هم راسخون درعلم، چون بعضی اینجا قائل به توقف‏اند و معتقدند که «واو» استینافیه است و خبر را آنچه در جمله بعدی است می‏دانند، یقولون آمنابه... ثانیا معتقد است این راسخان در علم، فیلسوفانند. اتفاقا در احیاء العلوم، غزالی همین اعتقاد را دارد. غزالی در جلد اول کتاب احیاء العلوم پس از بیان اینکه نمی‏توان در همه آیات اخذ به ظاهر کرد، در پاسخ به این سؤال که چه کسانی حق تأویل دارند می‏گوید عرفا حق تأویل دارند؛ او هم مثل ابن رشد به تیپولوژی قائل است و معتقد است راسخان در علم، گروهی از انسانها هستند، همه نمی‏توانند تأویل کنند، اما از نظر غزالی راسخان درعلم چنانکه گفتیم عارفان اند، عارفان حق تأویل دارند ولی ابن رشد معتقد است فیلسوفان هستند که حق تأویل دارند و مراد حقیقی خداوند را درک می‏کنند. البته او برای تأویل در همان کتاب فصل المقال، ضوابطی را ذکر می‏کند؛ اوّلاً هر آیه‏ای را قابل تأویل نمی‏داند و ثانیا در همه جا تأویل را ضروری نمی‏داند و ثالثا برای تأویل ضوابطی را ذکر می‏کند که می‏توان در کتاب یادشده ملاحظه نمود.
بدین ترتیب می‏بینیم او معتقد است همه آنچه را که انسانها باید بدانند توسط انبیاء در اختیار آنها قرار نگرفته و به این مسأله اعتقاد ندارد. در اینجا مناسب است به مطلبی که اتفاقا از عوامل زمینه ساز جهت پیدایش فرق متعدد در دین اسلام بوده و با بحث کنونی ما هم بی ارتباط نیست، اشاره کنیم. آن مطلب این است که یکی از مسائلی که مطرح شد این بود که آیا عقل بر نص تقدم دارد یانص بر عقل تقدم دارد، دو فرقه از فرق اسلامی سر این مسئله از هم جدا شده‏اند، اشاعره معتقدند که نص بر عقل تقدم دارد، یعنی ابتدا برای یافتن پاسخ هر سوالی باید به قرآن و روایات مراجعه کنیم، این راهم بگویم که نص مشترک لفظی است و سه معنا دارد، گاهی مراد از نص در برابر ظاهر است، یعنی تصریح به چیزی، گاهی مراد از نص، یعنی متن، به تعبیر غربیها text و گاهی مراد از نص، کتاب مقدس است، به خود قرآن نص گفته می‏شود. مراد در اینجا معنای سوم است. اشاعره اعتقاد شان بر این است که نص مقدم بر عقل است و برای پاسخ هر سؤالی باید ابتدا به قرآن مراجعه کنیم، اگر پاسخ آن را نیافتیم، به عقل مراجعه کنیم معتزله، عکس این را نظر دارند؛ می‏گفتند عقل مقدم بر نص است، اما هر دو می‏گفتند هر چه را که بشر نیاز دارد، توسط وحی برای انسانها بیان نشده، خداوند در واقع دو نعمت برای راهیابی به انسانها عطا فرموده یکی انبیاء و وحی است و دیگری عقل، در روایت هم آمده که خداوند دو جحت برانسانها قرار داده است حجت ظاهری و حجت باطنی، حجت ظاهری انبیا و حجت باطنی عقل است.
نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

0 نظر